سلام شیرین عسلهای من بردیا و بهراد من این روزها دارن تند تند میگذرن و من همش استرس دارم.نمی دونم چرا اینجوریم وقتی خیلی همه چی آروم و خوبه احساس میکنم یهو اتفاق بدی قراره بیفته....خودمون و خوشبختیمون رو به خدای مهربونمون میسپارم... این روزها بردیایی با کلاس فوتبال و شطرنج مشغوله و بهراد هم عاشق کتاب شده.یکسره باید براش بخونیم.عشق دیگرشم همچنان عمو پورنگه.باید یه پستم مخصوص کلماتی که میگه بذارم. خودمم دارم جنگ و صلح میخونم بابایی هم همش مشغول سایت مدرسه و خود مدرسه است.خلاصه که تابستون خیلی تند داره میگذره.بردیا با چند تا پسر تو کوچه دوست شده و عصرا میره بازی.به زور فرستادیمش همش میگفت بی ادبن حرف زشت میزنن.داره از باباش وُرد یاد میگره...